اصلا یادش نیست از کی شروع شد، شاید از روزی که پایش را در این شهر گذاشت. شاید قبل از آن حتی.
مرد آن جا تا صبح زیر تیرچراغ برق می ایستاد و روبروی پنجره آشپزخانه زن سیگار می کشید.
صبح که زن چشمهاش بلاخره سنگین شده بود و با همه ترس هاش خوابیده بود انگار مرد دود می شد و به هوا می رفت.
هر شب می آمد.
هر روز دود می شد.
دوباره شب بعدی می آمد.
دوباره فردا صبح دود می شد.
دود می شد تا دوباره به محض تاریک شدن هوا، وقتی زن از مرکز شهر پیاده به سمت خانه اش می آید دوبارهتعقیبش کند. سایه به سایه، نفس به نفس.
سایه به سایه
صدای نفس هاش توی گوش زن می پیچید.
نفس به نفس
انگار لب هاش روی گوش زن بود.
سایه به سایه
صدای نفس هاش توی گوش زن می پیچید.
مرد همیشه یک پالتوی سرمه ای بلند به تن داشت. یک کلاه لبه دار سیاه تا سایه کلاه تشخیص رنگ چشم ها و نوع نگاهش را غیر ممکن کند.
شاید چشم هاش ترسناک بود، شاید نگاهش از سر نفرت بود. شاید چشم هاش دنبال کسی می گشت.
یک شال خاکستری پشمی روی صورت مرد را پوشانده بود.دست ها سن آدمها را لو می دهند. اما حتی این امکان هم برای زن وجود نداشت که چروک احتمالی دست هاش را ببیند.
شاید هم دست هاش سفید و نرم بود شبیه دستهای یک نقاش یا نویسنده ای که سنگین ترین جسمی که بلند کرده خودکار بیک آبی است.
آن دستکش سیاه، شلوار سیاه و کفش های براق سیاه. هیچ ربطی به مردهای قرن بیست و یکم نداشت شبیه فیلم های تاریخی بود زیر تیرچراغ برق می شد خاک نشسته روی سرشانه های پالتویش را دید هر چند کفش هاش برق می زد. شاید از گوربرخاسته بود به تعقیب زن.
شاید هم اصلا وجود خارجی نداشت. شاید توهم بود. خیال بود.
خیال بود؟
سایه؟
شبیه یک شبح بود. یک شبح قدبلند و چهارشانه که سیگار هم می کشید.
شبح ها سیگار نمی کشند.
خیال ها هم سیگار نمی کشند.
توهم ها هم سیگار نمی کشند.
فقط واقعیت ها سیگار می کشند.
مرد سیگار را فقط زیر تیرچراغ برق می کشید. جایی که شالش را از روی صورتش کنار می زد اما نور تیرچراغ برق مانع از این می شد که زن هویت او را تشخیص دهد.
سیگار می کشید.
هی سیگار می کشید.
دود در هوا می پیچید.
هی سیگار می کشید.
هی دود در هوا می پیچید.
می رقصید.
خودش را رها می کرد در باد سرد آخرین روزهای پاییز .
لابه لای آن همه دود حتی اگر شال را کنار می زد و تصویرش اینطوری هم ضد نور نبود نمی شد باز هم قیافه اش را تشخیص داد.
هوای اطرافش پر از دود بود.
انقدر که نمی شد تصویرش را شفاف و واضح دید.
شاید زن باید موضوع را به پلیس خبر می داد. اما زن هیچ سندی نداشت تا به پلیس ثابت کند مردی شبیه شبح هر شب تعقیبش می کند.
مرد کار خاصی نمی کرد. شاید پلیس فکر کند او تنها راه خودش را می رود. شاید پلیس به او بخندد. شاید فکر کنند خیالاتی شده. دیوانه شده.
دیوانه شده؟
روزهازن تمرکز نداشت به جایی در دوردست خیره می شد و با خودش فکر می کرد، حتی گاهی در جستجوی سایه مرد به خیابان خیره می شد.
مرد عادت نداشت در روشنایی و میان جمعیت اندک مرکز شهر ظاهر شود. شاید دراکوالای یکی از این داستان های تخیلی بود از همین ها که با تابش نور خورشید نابود می شوند. اما مگر خورشید شمال اروپا چقدر جان داشت ؟ یک نور کم رنگ بی جان، آن قدر بی رمق که انگار از سر اجبار اینجاست.
گویی عمیق خواب بوده، بیدارش کرده اند و به زور دستش را کشیدند و به اینجا آورده اند. او هم حوصله ای برای باز کردن چشمهاش ندارد با چشمان بسته آمده و نمی تابد. یعنی خورشید اینجا هر کاری می کند جز تابیدن.
مرد هی آمد
نفس به نفس
سایه به سایه
زن هی ترسید
سردش شد لرزید
مرد هی سیگار کشید.
زن هی خوابش نبرد، هی بین خواب و بیداری دست و پا زد.
انقدر خواب و بیداریش قاطی شده بود که دیگر نفهمید کی خواب است کی بیدار.
وقتی در خیابان راه می رفت خواب بود.
وقتی روی تخت دراز می کشید بیدار بود.
زن حسابی گیج شده بود.
بلاخره یک شب زن از خستگی خوابش برد، صبح دیگر از خواب بیدار نشد.
یعنی تمام تلاشش را کرد.
کلی دست و پا زد.
هی دست و پا زد.
باز هم دست و پا زد.
خودش را به در و دیوار کوبید.
هی کوبید
هی کوبید
هی کوبید
اما بیدار نشد که نشد.
مرد هم صبح که شد نرفت. یعنی می خواست برود.
اما نشد که نشد.
هر کاری کرد نتوانست پایش را بلند کند و قدم بعدی را بردارد. پایش توی یک چیز لزج و گرمی فرو رفته بود.
صبح خیلی زود که ماشین های حمل زباله برای خالی کردن سطل ها آمدند اصلا او را ندیدند.یعنی در شمال اروپا مردم فقط یک قرارداد ساعتی میان خودشان دارند که بگویند صبح یا شب.
صبح خیلی تاریک پاییز
خیلی تاریک
خیلی خیلی تاریک
و شب های روشن تابستان
خیلی روشن
خیلی خیلی تا خود صبح روشن.
اما پاییز بود پس نمی شد از صبح انتظار روشنایی داشت. پس صبح تاریک بود و مردانی که با لباس سبز فسفری برای جمع کردن زباله ها آمده بودند اصلا متوجه او نشدند.
اما یک زن دوچرخه سوار در تاریکی او را دید که تلاش می کند از یک باتلاقی بیرون بیاید.
جلو رفت تا به او کمک کند، کمک نکرد فقط شروع کرد به جیغ کشیدن.
زن هی جیغ کشید
جیغ کشید
جیغ کشید
و همین طور که جیغ می کشید دوچرخه را رها کرد و فرار کرد.
انقدر دور شد که یک نقطه کوچک بود در افق.
مرد همان جا دست و پا می زد تا خودش را بیرون بکشد، از یک باتلاق لزج و گرم.
باتلاق خیلی گرم
باتلاق داغ بود حتی، مثل مواد مذاب یک آتشفشان فعال شده.
آره آره خوب که نگاه کنی می بینی پاهای مرد گیر کرده در یک شکاف، شکافی شبیه آتشفشان که مواد مذاب از آن بیرون می ریزد.
مرد دیگر دست و پا نزد.
فقط هی کوتاه تر و کوتاه تر شد.
از مچ شروع شد.
به زانوها رسید.
به ران ها،
اصلا دیگر پایی نبود.
پاهای مرد آب شد توی مواد مذاب، بعد نیم تنه بالایی اش آب شد.
فقط کله اش بیرون بود.
کله هی زور زد که آب نشود.
دست و پا نداشت که هی دست و پا بزند اما هی خودش را می کوبید به لبه های شکاف. سر با ضربه هایی که به خودش زده بود پوکید. پوکه های سر هم کم کم آب شد.
از مرد هیچی باقی نمانده بود جز یک کلاه.
کلاه روی باتلاق مثل قایقی شناور بود.
انگار از شر کله خلاص شده بود چون زیادی آرام و سرحال بود.
با شروع روز مردم کم کم جمع شدند دور شکاف .
یکی گفت: وای خدای من یک زن با دوچرخه صورتی از اینجا رد شده و افتاده توی شکاف.
یکی دیگر گفت: زن نبوده کلاهش را نمی بینی، کلاه سیاه مردانه است؟
یکی گفت: حالا از کجا معلوم اصلا افتاده توی چاه؟
یکی دیگر گفت: خب پس صاحب این دوچرخه صورتی و این کلاه سیاه کیست؟
یکی دیگر گفت: شاید دوچرخه را یک مرد دزدیده، شماها که می دانید در این شهر چقدر دوچرخه می دزدند.
یکی دیگر داد زد: نگاه های جنسیتی شماها حال آدم را بهم می زند، چرا یک دوچرخه صورتی باید برای یک زن باشد و یک کلاه سیاه برای یک مرد؟
مردم شهر که آدمهای روشنفکری بودند از قضاوت های زود هنگام خود شرمنده شدند از خجالت آرام و بی سرو صدا پراکنده شدند.
دانه های برف چرخ خوردند و یکی یکی از آسمان به پایین آمدند.
بعد سرعت پایین آمدنشان زیاد شد.
برف بارید
خیلی تند
خیلی خیلی تند
خیلی خیلی خیلی تند.
برف آمد.
هی آمد.
آنقدر برف آمد که کلاه سیاه و دوچرخه صورتی هر دو سفید سفید شدند.
شکاف هم یخ زد.
همه جا یخ زد.
زمستان شده بود.
نقاشی اثر بهمن زارعیان